رمان:مرگ نفرین شده

آرژینا✧ · 21:06 1400/05/06

سخنی از آرژینای نویسنده:

خوب خوب اولین چیزی که داخل وبلاگ میزااارمم⁦⁄(⁄ ⁄•⁄-⁄•⁄ ⁄)⁄⁩

یه رمان به اسم مرگ نفرین شده:)

امیدوارم خوشتون بیاد 

نظر فراموش نشه^~^

#مرگ_نفرین_شده ...

نویسنده:آرژینا:)

 

؛سوم.شخص؛

در حالی که دستش روی زخم پهلوش بود و با درد توی کوچه پس کوچه های توکیو با سرعت میدودید 

پشت سرش... شخصی همراه با خنجری تیز به دنبال او میدوید 

هیچ‌گاه تصورش رو نمیکرد روزی این اتفاق بیوفتد... هه؟چرا اتفاقا توقع داشت،توقع داشت بهترین دوستش از پشت به او خنجر بزند... و الان هم به دنبال او با قصد مرگش میدوید... 

با فکر کردن به این افکار.. پوزخند شیرین و مرموزی روی لب هایش شکل گرفت ولی همچنان دوست داشت در کابوس گیر کرده باشد و از خواب بیدار شود

همچنان که در افکارش غوطه‌ور بود و متوجه دیوار جلویش نشد و محکم سرش به دیوار اثابت کرد،قطرات خون از روی خراش سرش جاری شد...اروم دستش رو گذاشت روی پیشونی زخمیش و خون جاری شده رو پاک کرد

زیر لب زمزمه کرد:فکر کنم..به بم‌بست قشنگی خوردم

فردی که تمام مدت مانند سایه پشت سر او میدوید لبخندی از سر رضایت بر روی لب هایش نقش بست

+به یه بن بست خوردی؟..میکا...ئلا؟

با طعنه حرف میزد... نیشخند میکائلا از روی لب هاش پاک شد و لبخند ترسیده و نمایشی نقش بست... با ترس ساختگی به سمت دوست سابق خود برگشت

_م..مایکل تو..

مایکل پوزخندی زد و اروم اروم شروع کرد به جلو امدن...از ترس پسر جلویش لذت خاصی میبرد

+سه سال تحملت کردم... خیلی رو اعصاب بودی ولی بلاخره وقت کشتنت و خلاص شدن ازت رسیده

ترس میکائلا از بین رفت و جاشو به شجاعت و قهقهه داد...

صدای قهقهه هاش داخل سکوت و تاریکی منطقه‌ی پایین شهر توکیو...طنین ترسناکی بوجود میاورد... مایکل با تعجب به میکائلا چشم دوخته بود

+چرا؟...میخندی؟چیز خنده داری گفتم؟

میکائلا دستش رو وارد موهای سورمه‌ای مایل به رنگ بنفشش کشید و موهایی که جلوی چشماش بود رو از روی چشماش برداشت خندش رو تموم کرد و با نگاه پرتمسخر و پوزخند مرموزی نگاه سر تا پایی به مایکل انداخت

_توئه جوجه انسان میخوای یه فرشته خوناشام رو بکشی؟

نگاه متعجب مایکل به وضوح دیده میشود

+اینقدر احمق نباش...اونا وجود ندارن

نگاه میکائلا به خون اغشته شد... نگاه خوفناکی به مایکل انداخت و اروم اروم بال های سفید و قدرتمند میکائلا پشت سرش نمایان شد

_که.. واقعی نیستن؟

اروم اروم زخم های میکائلا به وضوح میشود دید در حال ترمیم شدن بودن...

مایکل از ترس عقب عقب می‌رفت 

+ا..این غیر ممکنه

_هیچ چیز غیر ممکن نیست!!

خنجر مایکل از دستش افتاد و شروع کرد به دویدن...

میکائلا با سرعت جلوی او ظاهر شد و اجازه‌ای برای خروج از کوچه رو به او نداد...بال هایش مثل سپهر پشت سر او خودنمایی میکردن

از ترس مایکل عقب رفت،پوزخند صدا دار میکائلا بلند شد

_اوی اوی کجا؟؟؟

و دستش رو بالا اورد و گردن اون رو برید

خون روی صورت میکائلا پاشیده شده بود..و پیکر بی‌جان مایکل روی زمین افتاده بود 

نگاه سوالی و همراه با طعنه به بدن بی‌جان مایکل انداخت و گفت

_ببینم؟...کی قرار بود اون یکیو بکشه؟

اروم اروم بال هایش را جمع کرد و داخل کمرش فرو رفت

دوباره همان صورت بی‌حس میکائلا نمایان شد

خون روی صورتش رو پاک کرد..

دست هایش را توی جیب شلوارش گذاشت و وارد تاریکی کوچه پس کوچه های توکیو شد...

مانند سایه‌ای در تاریکی...ناپدید شد:)

 

نظر فراموش نشه^~^

کپی مجاز نیست ببینم کپی شده عمرا دیگه ادامه بدم:)

بعدا عکس میکائلا رو میزارم^~^

و راستی... اگه خوبه ادامه بدم؟•-•