روباه سیاه:حیله گر بی همتا پارت 1

کلارا کیتسونه_clara kitsune · 13:43 1400/04/22

سلام سلام^^

اومدم با یه داستان به اسم روباه سیاه:حیله گر بی همتا

البته این فقط یه زیرمجموعه اش هست که فعلا نوشتم و مخصوص بانگویی هاست^^(سگ های ولگرد بانگو)

و اوسیم یا همون شخصیت خلق شده توسط خودم توش هست

امیدوارم خوشتون بیاد پارت یک توی ادامه ی مطلبه^^

چویا
توی تاریکی شب قدم میزدم که به یه خیابون شلوغ رسیدم.
به راهم ادامه دادم که دختری در حالیکه لبخند میزد نگاهم میکرد...لبخند شیطانی روی لبش پررنگ تر شد و بین جمعیت گم شد.
چشمای قهوه ای رنگ داشت و لباس دامن داری پوشیده بود...موهاش همرنگ چشماش بود و قد متوسطی داشت.
اما جلو تر دوباره دیدمش و دوباره همون لبخندش...اینکارش ادامه داشت و بار ها و بار ها دیدمش تا اینکه بهش نزدیک شدم و شروع کرد دویدن.
بهش رسیدم و جلوش ایستادم.
با لبخند نگاهم میکرد.

(علامت چویا - و علامت اون دختره ؟ هست)
؟تو کی هستی؟
-تو دنبال من بودی...اسممو نمیدونی؟
؟بیخیال...من کاری بهت نداشتم...
از کنارم رد شد که بازوشو گرفتم و تکرار کردم:
-تو کی هستی؟
؟بهتره ولم کنی
-تا وقتی نفهمم کی هستی نه
آروم برگشت.
؟نباید روی حرفم حرف بزنی...ولم کن
-چرا نباید روی حرفت حرف بزنم؟...و تا وقتی نگی کی هستی و چرا تحت نظرم داشتی ولت نمیکنم
؟قبوله!
انتظار اینو نداشتم...
؟تو چویا هستی...چویا ناکاراها البته اگه ناکارا یا...
-ادامه بده
؟توی مافیا کار میکنی و موهبت داری...و...میتونی جاذبه رو کنترل کنی...از کلاه خوشت میاد...
اطلاعات دقیقی داشت!
زمین زدمش و پامو روی گلوش گذاشتم:
-گفتم بگو کی هستی؟
؟روباه سیاه...البته مقلب به روباه سیاه...و موهبت ندارم
-پس خیلی ضعیفی
؟زود قضاوت نکن...به هر حال عادت کردم...خب کجا بودیم؟
محو شد و پشت سرم ظاهر شد.
؟داشتم چی میگفتم؟...آها مافیا
برگشتم و قبل از اینکه با جاذبه پرتش کنم دستمو گرفت.
؟هی...قرار نیست بهم آسیب بزنی...تو که نمیخوای موهبتتو از دست بدی یا بمیری؟
موهبتم کار نمیکرد...نمیتونه موهبتی مثل اون دازای نفله داشته باشه!
؟حواست کجاست؟دارم یه ساعته باهات حرف میزنم...
عقب رفتم.
-برام مهم نیست
و بهش حمله کردم که جاخالی داد.
؟میگم نباید بهم آسیب بزنی میفهمی؟یا کری؟
و دوباره و دوباره بهش حمله کردم که جاخالی داد ولی بار آخر محکم به دیوار کوبیدمش.
سرشو بلند کرد و چشماش قرمز رنگ شدن...

پارت بعدی:یک نظر